ناچار بالا سر شتر ایستاده بود و ناله مىکرد.در این بین رسول اکرم که معمولا بعد از همه و در دنبال قافله حرکت مىکرد-که اگر احیانا ضعیف و ناتوانى از قافله جدا شده باشد تنها و بىمددکار نماند-از دور صداى نالهء جوان را شنید، همینکه نزدیک رسید پرسید: «کى هستى؟». -من جابرم. -چرا معطل و سرگردانى؟. -یا رسول اللََّه!فقط به علت اینکه شترم از راه مانده. -عصا همراه دارى؟. -بلى. -بده به من. رسول اکرم عصا را گرفت و به کمک آن عصا شتر را حرکت داد و سپس او را خوابانید،بعد دستش را رکاب ساخت و به جابر گفت:«سوار شو.». جابر سوار شد و با هم راه افتادند.در این هنگام شتر جابر تندتر حرکت مىکرد. پیغمبر در بین راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار مىداد.جابر شمرد،دید مجموعا بیست و پنج بار براى او طلب آمرزش کرد. در بین راه از جابر پرسید:«از پدرت عبد اللََّه چند فرزند باقى مانده؟». -هفت دختر و یک پسر که منم. -آیا قرضى هم از پدرت باقى مانده؟. -بلى. -پس وقتى به مدینه برگشتى،با آنها قرارى بگذار،و همینکه موقع چیدن خرما شد مرا خبر کن. -بسیار خوب. -زن گرفتهاى؟. -بلى. -با کى ازدواج کردى؟. -با فلان زن،دختر فلان کس،یکى از بیوه زنان مدینه. -چرا دوشیزه نگرفتى که همبازى تو باشد؟. -یا رسول اللََّه!چند خواهر جوان و بىتجربه داشتم،نخواستم زن جوان و بى تجربه بگیرم،مصلحت دیدم عاقله زنى را به همسرى انتخاب کنم. -بسیار خوب کارى کردى.این شتر را چند خریدى؟. -به پنج وقیهء طلا. -به همین قیمت مال ما باشد،به مدینه که آمدى بیا پولش را بگیر. آن سفر به آخر رسید و به مدینه مراجعت کردند.جابر شتر را آورد که تحویل بدهد،رسول اکرم به«بلال»فرمود:«پنج وقیهء طلا بابت پول شتر به جابر بده،بعلاوهء سه وقیهء دیگر،تا قرضهاى پدرش عبد اللََّه را بدهد،شترش هم مال خودش باشد.». بعد،از جابر پرسید:«با طلبکاران قرارداد بستى؟». -نه یا رسول اللََّه!. -آیا آنچه از پدرت مانده وافى به قرضهایش هست؟. -نه یا رسول اللََّه!
-پس موقع چیدن خرما ما را خبر کن. موقع چیدن خرما رسید،رسول خدا را خبر کرد.پیامبر آمد و حساب طلبکاران را تسویه کرد و براى خانوادهء جابر نیز به اندازهء کافى باقى گذاشت
نظرات شما عزیزان: